تنها
امروز هم باز گذشتم
چه ساده چه دلتنگ
از میان کوچه های خسته و منگ
دیده می دوزم به بید پرجنون سر خم
گوش می سایم به احساس گل بنشسته بر پهنای دیوار
گوش بر تنهایی و اواز حس انگیز طوطی ها
و احساس کبوتر بودن و پرواز
کوچه ها خسته
کوچه ها لرزان
کوچه ها هم ردپایی از سکوت انتظار ان نوازش های باران.
بی تو اکنون
در شتاب گیج تنهایی رهایم
بی نگاهت
در پس بی سایبانی های دلتنگ
مثل احساس قناری های مجنون
بی پناهم.
بی صدایت
ان سکوت لال شبهای غریبم
آن هوای محو مه الود سردم.
گرچه با چشمان تشنه
می گریزم از نگاهت
در پی مهتاب شبها
سایه می سایم به راهت
در هوای خاطرم هست
انتظار چشمهایت
وصف حرف بی پناهت
نقش نام بی نشانت.
هر غروب آید سراغم
یاد آن کوچه که تنها
عابرش شبها تو بودی باز هم تنهای تنها…
پاسخ
نگاهم چرا با نگاهت درآمیخت
دراین واپسین لحظه های شتابان
دراین واپسین حس سرد صبوری
دراین چشمهای همیشه گریزان.
دلم عهد خود را در این واپسین ها
چرا چون بلوری به یادت شکست؟
چرا اشک هایم
به یاد سکوت پر از حس قلبت
روی گونه هایم چو باران نشست؟